داستان قبض روح حضرت موسی (ع)

روزی عزرائیل نزد موسی (ع)آمدف،موسی(ع)پرسید:برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل:برای قبض روحت.
موسی:ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل:مهلتی در کار نیست.
موسی(ع)به سجده افتاد و ازخدا خواست تا به عزرائیل بفرماید،مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود:«به موسی (ع)مهلت بده»،عزرائیل مهلت داد.
موسی(ع)نزد مادرش آمد و گفت:«سفری در پیش دارم!»
مادر گفت:چه سفری؟
موسی:سفر آخرت.
مادر گریه کرد.
موسی(ع) نزد همسرش آمد،کودکش را در دامن همسرش دید،با همسر وداع کرد کودک دست به دامن موسی(ع)زد و گریه کرد،دل موسی از گریه ی کودکش سوخت و گریه کرد،خداوند به موسی(ع)وحی کرد:«ای موسی!تو به درگاه ما می آئی این گریه و زاریت چیست؟

موسی(ع) عرض کرد:«دلم به حال کودکانم می سوزد».
خداوند فرمود:"ای موسی دل از آنها بکن من از آنها نگهداری می کنم،وآنها را در آغوش محبتم می پرورانم."
دل موسی(ع)آرام گرفت و به عزرائیل گفت:جانم را از کدام عضو می گیری؟
عزرائیل:از دهانت.
موسی:آیا از دهانی که بی واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می گیری؟
عزرائیل:از دستت.
موسی:آیا از دستی که الوات تورات را گرفته است؟
عزرائیل:از پایت.
موسی:آیا از پایی که با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی(ع)داد،موسی(ع)آن را بو کرد و جان سپرد.
فرشتگان به موسی (ع)گفتند:"ای کسی که در میان پیامبران،از همه راحتتر مُردی،مرگ را چگونه یافتی؟"
موسی(ع)گفت:"مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکَنند یافتم"


 

روزی یک كرم در دل سنگ

 

حضرت‌ جمال‌ الحقّ و مرآت‌ العارفين‌ مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ محمّد جواد أنصاري‌ همداني‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌ ميفرمودند:

 روزي‌ كه‌ حضرت‌ موسي‌ علي‌ نبيّنا و آله‌ و عليه‌ السّلام‌ زمين‌ را حفر ميكرد، در آن‌ طبقات‌ زير زمين‌ كلنگش‌ به‌ سنگي‌ گرفت‌ و سنگ‌ شكافته‌ شد و در ميان‌ آن‌ كِرم‌ ريزي‌ به‌ چشم‌ خورد.

حضرت‌ موسي‌ عرضه‌ داشت‌: بار پروردگارا! ميخواهم‌ بدانم‌ اين‌ كرم‌ ريز را در وسط‌ سنگ‌ در تاريكي‌ هاي‌ اعماق‌ زمين‌ براي‌ چه‌ آفريدي‌؟

فوراً خطاب‌ رسيد: اي‌ موسي‌! اين‌ كرم‌ هم‌ روزی هفتاد مرتبه‌ از من‌ مي‌پرسد: موسي‌ را براي‌ چه‌ مصلحتي‌ آفريدي‌

بنابر قولی دیگر : هنگامي كه حضرت موسي عليه السلام از طرف خداوند، براي رفتن به سوي فرعون و دعوت او به خداپرستي مأمور گرديد، موسي عليه السلام كه احساس خطر مي كرد به فكر خانواده و بچه هاي خود افتاد. و به خدا عرض كرد: پروردگارا!

چه كسي از خانواده و بچه هاي من، سرپرستي مي كند؟!.

خداوند به موسي عليه السلام فرمان داد: عصاي خود را بر سنگ بزن.

موسي عليه السلام عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست و در درون آن سنگ

ديگر نمايان شد، با عصاي خود يك ضربه ديگر بر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و

در درونش سنگ ديگر پيدا گرديد. موسي عليه السلام ضربه ديگر باعصاي خود بر

سنگ سوم زد و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ، كرمي را ديد كه

چيزي به دهان گرفته و آن را مي خورد.


پرده هاي حجاب از گوش موسي عليه السلام به كنار رفت و شنيد آن كرم

مي گويد:


«سُبْحانَ مَنْ يَسْمَعُ كَلامِي وَ يَعْرِفُ مَكانِي وَ يَذْكُرُني وَ لايَنْسانِي؛ پاك و منزه است

آن خداوندي كه مرا مي بيند، و سخن مرا مي شنود، و به جايگاه من آگاه است، و

بياد من هست، و مرا فراموش نمي كند.»(1)

به اين ترتيب، موسي عليه السلام دريافت، كه خداوند عهده دار رزق و روزي بندگان

است و با توكل بر او، كارها سامان مي يابد.(2)


1) تفسير روح البيان، ج 4، ص 96 و 97.

2) داستان دوستان، جلد 4، حكايت