قضاوتی زیبا از حضرت علی (ع) در رسیدگی به پرونده قتل با آیین دادرسی کیفری حضرت داود(ع)
داستان هایى از قضاوت و زندگى داود(ع )
شـیـخ طـوسى در کتاب تهذیب به سند خود از امام باقر(ع ) روایت کرده که روزى امیر مؤ مـنـان به مسجد درآمد و جوانى را دید که گریه مى کند و جمعى اطراف او را گرفته و از وى مـى خـواهـند که آرام شود. على (ع ) به آن جوان فرمود: چرا گریه مى کنى ؟ آن جوان عرض کرد: اى امیرمؤ منان ! شریح قاضى حکمى درباره ام کرده که مرا به گریه وادار کـرده است . پدرم با این چند تن به سفر رفت و چون بازگشتند، پدرم با آن ها پرسیدم کـه پـدرم چـه شـد؟ گـفـتـنـد مـرده اسـت . وقـتـى پـرسـیـدم اموال او چه شد، گفتند مالى نداشت . من آن ها را به نزد شریح آوردم و شریح نیز آن ها را قـسـم داد و آن ها به همان گونه قسم خوردند، در صورتى که من مى دانم وقى پدرم به مسافرت مى رفت مال بسیارى داشت .
امـیـرمـؤ مـنـان (ع ) دسـتـور داد جوان را با آن چند نفر به نزد شریح باز گردانند و چون پـیـش او آمـدنـد، حـضـرت رو بـه او کـرد و فرمود: اى شریح !چگونه میان اینان قضاوت کـردى ؟ عـرض کـرد: اى امـیـرمـؤ مـنان ! این جوان مدعى است که پدرش با این چند نفر به مسافرت رفته و با آن ها بازنگشته است . وقتى من این دعوا را شنیدم ، به جوان گفتم آیا شاهدى بر ادّعاى خود دارى ؟ او گفت : نه و من هم آن هان را قسم دادم .
عـلى (ع ) فـرمود: اى شریح ! آیا در چنین جایى این گونه قضاوت مى کنى ؟ عرض کرد: پس حکم در این باره چگونه است ؟ على (ع ) فرمود: اى شریح ! به خدا سوگند امروز در این باره حکمى خواهم داد که کسى قبل از من جز داود پیغمبر چنین داورى نکرده باشد.
آن گـاه قنبر را طلبید و فرمود که سران سپاه را نزد من حاضر کن و هنگامى که آمدند، هر یک از آن چند نفر را به یکى از سران سپاه سپرد، آن گاه نگاهى به صورت آن ها نکرد و بـا لحـن تـهـدیـدآمـیـزى فـرمـود: شـمـا چـه مـى گـویـیـد (و چـه خـیـال مـى کـنـیـد؟) آیـا فـکـر مـى کـنـید من نمى دانم با پدر این جوان چه کرده اید؟ در این صورت من جاهل خواهم بود.
سپس دستود داد آن ها را از یک دیگر جدا کنند و سر و صورتشان را بپوشانند و هر کدام را پـاى یکى از ستون هاى مسجد نگاه دارند. آن گاه عبیداللّه بن ابى رافع کاتب و نویسنده مخصوص خود را خواسته و فرمود قلم و کاغذى بیاورند وسپس خود آن حضرت در جاى گاه قضاوت نشست و مردم نیز اطراف على (ع ) اجتماع کردند. حضرت به آن ها فرمود: هر زمان من تکبیر گفتم (صدا به اللّه اکبر بلند کردم ) شما نیز تکبیر گویید.
در ایـن وقـت دسـتـور داد یـکـى از آن چـنـد نـفـر را هـم چـنـان که سر و صورتش بسته بود بیاوردند. وقتى او را پیش آوردند، صورتش را باز کردند. آن گاه به عبیدالله بن ابى رافـع فـرمـود: هـر چـه مـى گـویـد بنویس . سپس از آن مرد پرسید: شما در چه روزى از منزل بیرون رفتید؟
ـ در فلان روز.
ـ در چه ماهى ؟
ـ در فلان ماه .
ـ هنگامى که مرگ پدر این جوان رسید به کجا رسیده بودید؟
ـ به فلان جا.
ـ در کدام منزل از دنیا رفت ؟
ـ در فلان منزل .
ـ بیمارى اش چند روز طول کشید؟
ـ فلان مقدار.
چـه کـیـس از او پـرسـتـارى مـى کـرد؟ در چـه روزى مـرد؟ چـه کـسـى او را غـسـل داد؟ در کـجـا غـسلش داد؟ چه کسى او را کفن کرد؟ با چه کفنش کردید؟ چه کسى بر او نـمـاز خـوانـد؟ چـه کـسـى در قـبـر او رفـت ؟ و پـاسـخ هـمـه ایـن سـؤ ال هـا را نـوشـتـنـد و چـون بـه اتـمام رسید، حضرت تکبیر گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر گفتند. صداى تکبیر که به گوش آن چند نفر رسید، یقین کردند که رفیقشان حقیقت ماجرا را براى امیر مؤ منان (ع ) نقل کرده است .
آن گاه على (ع ) دستور داد سر و صورت آن مرد را بپوشانند و به زندانش ببرند. سپس یـکـى دیـگر از آن ها را خواست و دستور داد او را پیش رویش بنشانند و سر و صورتش را بـاز کـنـنـد. وقـتـى صـورتـش بـاز شـد، بـدو فـرمـود: تـو خیال کردى من نمى دانم شما چه کرده اید؟
آن مـرد گـفـت : اى امـیـرمـومـنـان ! مـن یک نفربیشتر نبودم و به راستى که کشتن او را خوش نـداشـتـم و نـمـى خـواسـتـم او را بـکـشـنـد. بـدیـن تـرتـیـب بـه قـتـل پـدر آن جـوان اقرار کرد. سپس آن حضرت یک یک آن ها را نزد خود طلبید و همگى به قـتـل آن مـرد و گـرفـتـن امـوال او اقـرار کـردنـدو آن مـرد را بـا دیـه قتل و خون بهاى وى از ایشان گرفت و به جوان پرداخت .
شریح عرض کرد: اى امیر مؤ منان ! قضاوت داود چگونه بود؟
حـضـرت فـرمـودنـد: داود بـه جـمـعـى از کـودکـان بـر خـورد کـه مـشـغول بازى بودند و یکى را به نام مات الدّین (یعنى دین و آیین مُرد) صدا مى زند. داود آن کودک را پیش خواند و فرمود: نامت چیست ؟
ـ مات الدین .
ـ چه کسى تو را به این نام نامیده است ؟
ـ مادرم .
ـ داود نزد مادرش آمد و پرسید: اى زن ! نام این پسرت چیست ؟
ـ مات الدین .
ـ چه کسى این نام را روى این کودک گذاشته است ؟
ـ پدرش .
ـ به چه مناسبت و براى چه ؟
ـ پدرش با جمعى به سفر رفت و در آن وقت من بر این کودک حامله بودم . پس از مدتى هم سـفـران شـوهـرم بـازگـشـتـنـد، ولى شـوهـرم هـمـراه آن هـانـیـامـد و مـن از ایـشـان حـال شـوهـرم را پـرسـیـدم . آن هـا گـفـتند که او از دنیا رفت . پرسیدم که مالش چه شد؟ گفتند مالى نداشت . از آن ها پرسیدم : آیا وصیتى نکرد؟
آن هـا گـفـتـنـد: آرى . گـفت که همسرم حامله است ، به او بگویید اگر دختر یا پسر زایید، نامش را مات الدین بگذار و من هم طبق وصیت شوهرم نام این پسر را مات الدین گذاشتم .
داود بـه آن زن فـرمـود: زنده هستند یا مرده اند؟ زن گفت : زنده هستند. داود فرمود: مرا نزد آن ها ببر.وقتى به نزد ایشان رفت یک یک آن ها را از خانه هاشان بیرون آوزد و چنان که اکـنـون دیـدى از آن ها اقرار گرفت (و معلوم شد که آن ها پدر آن کودک را کشته و اموالش را برده اند) و سپس داود مال آن مرد را با خون بهاى او از ایشان بازگرفت و به زن داد و فرمود: نام پسرت را عاش الدّین بگذار، یعنى دین زنده شد. تهذیب ، ج ۲، ص ۹۶ و ۹۷.
شـیـخ طـوسى در کتاب تهذیب به سند خود از امام باقر(ع ) روایت کرده که روزى امیر مؤ مـنـان به مسجد درآمد و جوانى را دید که گریه مى کند و جمعى اطراف او را گرفته و از وى مـى خـواهـند که آرام شود. على (ع ) به آن جوان فرمود: چرا گریه مى کنى ؟ آن جوان عرض کرد: اى امیرمؤ منان ! شریح قاضى حکمى درباره ام کرده که مرا به گریه وادار کـرده است . پدرم با این چند تن به سفر رفت و چون بازگشتند، پدرم با آن ها پرسیدم کـه پـدرم چـه شـد؟ گـفـتـنـد مـرده اسـت . وقـتـى پـرسـیـدم اموال او چه شد، گفتند مالى نداشت . من آن ها را به نزد شریح آوردم و شریح نیز آن ها را قـسـم داد و آن ها به همان گونه قسم خوردند، در صورتى که من مى دانم وقى پدرم به مسافرت مى رفت مال بسیارى داشت .
امـیـرمـؤ مـنـان (ع ) دسـتـور داد جوان را با آن چند نفر به نزد شریح باز گردانند و چون پـیـش او آمـدنـد، حـضـرت رو بـه او کـرد و فرمود: اى شریح !چگونه میان اینان قضاوت کـردى ؟ عـرض کـرد: اى امـیـرمـؤ مـنان ! این جوان مدعى است که پدرش با این چند نفر به مسافرت رفته و با آن ها بازنگشته است . وقتى من این دعوا را شنیدم ، به جوان گفتم آیا شاهدى بر ادّعاى خود دارى ؟ او گفت : نه و من هم آن هان را قسم دادم .
عـلى (ع ) فـرمود: اى شریح ! آیا در چنین جایى این گونه قضاوت مى کنى ؟ عرض کرد: پس حکم در این باره چگونه است ؟ على (ع ) فرمود: اى شریح ! به خدا سوگند امروز در این باره حکمى خواهم داد که کسى قبل از من جز داود پیغمبر چنین داورى نکرده باشد.
آن گـاه قنبر را طلبید و فرمود که سران سپاه را نزد من حاضر کن و هنگامى که آمدند، هر یک از آن چند نفر را به یکى از سران سپاه سپرد، آن گاه نگاهى به صورت آن ها نکرد و بـا لحـن تـهـدیـدآمـیـزى فـرمـود: شـمـا چـه مـى گـویـیـد (و چـه خـیـال مـى کـنـیـد؟) آیـا فـکـر مـى کـنـید من نمى دانم با پدر این جوان چه کرده اید؟ در این صورت من جاهل خواهم بود.
سپس دستود داد آن ها را از یک دیگر جدا کنند و سر و صورتشان را بپوشانند و هر کدام را پـاى یکى از ستون هاى مسجد نگاه دارند. آن گاه عبیداللّه بن ابى رافع کاتب و نویسنده مخصوص خود را خواسته و فرمود قلم و کاغذى بیاورند وسپس خود آن حضرت در جاى گاه قضاوت نشست و مردم نیز اطراف على (ع ) اجتماع کردند. حضرت به آن ها فرمود: هر زمان من تکبیر گفتم (صدا به اللّه اکبر بلند کردم ) شما نیز تکبیر گویید.
در ایـن وقـت دسـتـور داد یـکـى از آن چـنـد نـفـر را هـم چـنـان که سر و صورتش بسته بود بیاوردند. وقتى او را پیش آوردند، صورتش را باز کردند. آن گاه به عبیدالله بن ابى رافـع فـرمـود: هـر چـه مـى گـویـد بنویس . سپس از آن مرد پرسید: شما در چه روزى از منزل بیرون رفتید؟
ـ در فلان روز.
ـ در چه ماهى ؟
ـ در فلان ماه .
ـ هنگامى که مرگ پدر این جوان رسید به کجا رسیده بودید؟
ـ به فلان جا.
ـ در کدام منزل از دنیا رفت ؟
ـ در فلان منزل .
ـ بیمارى اش چند روز طول کشید؟
ـ فلان مقدار.
چـه کـیـس از او پـرسـتـارى مـى کـرد؟ در چـه روزى مـرد؟ چـه کـسـى او را غـسـل داد؟ در کـجـا غـسلش داد؟ چه کسى او را کفن کرد؟ با چه کفنش کردید؟ چه کسى بر او نـمـاز خـوانـد؟ چـه کـسـى در قـبـر او رفـت ؟ و پـاسـخ هـمـه ایـن سـؤ ال هـا را نـوشـتـنـد و چـون بـه اتـمام رسید، حضرت تکبیر گفت و مردم نیز با آن حضرت تکبیر گفتند. صداى تکبیر که به گوش آن چند نفر رسید، یقین کردند که رفیقشان حقیقت ماجرا را براى امیر مؤ منان (ع ) نقل کرده است .
آن گاه على (ع ) دستور داد سر و صورت آن مرد را بپوشانند و به زندانش ببرند. سپس یـکـى دیـگر از آن ها را خواست و دستور داد او را پیش رویش بنشانند و سر و صورتش را بـاز کـنـنـد. وقـتـى صـورتـش بـاز شـد، بـدو فـرمـود: تـو خیال کردى من نمى دانم شما چه کرده اید؟
آن مـرد گـفـت : اى امـیـرمـومـنـان ! مـن یک نفربیشتر نبودم و به راستى که کشتن او را خوش نـداشـتـم و نـمـى خـواسـتـم او را بـکـشـنـد. بـدیـن تـرتـیـب بـه قـتـل پـدر آن جـوان اقرار کرد. سپس آن حضرت یک یک آن ها را نزد خود طلبید و همگى به قـتـل آن مـرد و گـرفـتـن امـوال او اقـرار کـردنـدو آن مـرد را بـا دیـه قتل و خون بهاى وى از ایشان گرفت و به جوان پرداخت .
شریح عرض کرد: اى امیر مؤ منان ! قضاوت داود چگونه بود؟
حـضـرت فـرمـودنـد: داود بـه جـمـعـى از کـودکـان بـر خـورد کـه مـشـغول بازى بودند و یکى را به نام مات الدّین (یعنى دین و آیین مُرد) صدا مى زند. داود آن کودک را پیش خواند و فرمود: نامت چیست ؟
ـ مات الدین .
ـ چه کسى تو را به این نام نامیده است ؟
ـ مادرم .
ـ داود نزد مادرش آمد و پرسید: اى زن ! نام این پسرت چیست ؟
ـ مات الدین .
ـ چه کسى این نام را روى این کودک گذاشته است ؟
ـ پدرش .
ـ به چه مناسبت و براى چه ؟
ـ پدرش با جمعى به سفر رفت و در آن وقت من بر این کودک حامله بودم . پس از مدتى هم سـفـران شـوهـرم بـازگـشـتـنـد، ولى شـوهـرم هـمـراه آن هـانـیـامـد و مـن از ایـشـان حـال شـوهـرم را پـرسـیـدم . آن هـا گـفـتند که او از دنیا رفت . پرسیدم که مالش چه شد؟ گفتند مالى نداشت . از آن ها پرسیدم : آیا وصیتى نکرد؟
آن هـا گـفـتـنـد: آرى . گـفت که همسرم حامله است ، به او بگویید اگر دختر یا پسر زایید، نامش را مات الدین بگذار و من هم طبق وصیت شوهرم نام این پسر را مات الدین گذاشتم .
داود بـه آن زن فـرمـود: زنده هستند یا مرده اند؟ زن گفت : زنده هستند. داود فرمود: مرا نزد آن ها ببر.وقتى به نزد ایشان رفت یک یک آن ها را از خانه هاشان بیرون آوزد و چنان که اکـنـون دیـدى از آن ها اقرار گرفت (و معلوم شد که آن ها پدر آن کودک را کشته و اموالش را برده اند) و سپس داود مال آن مرد را با خون بهاى او از ایشان بازگرفت و به زن داد و فرمود: نام پسرت را عاش الدّین بگذار، یعنى دین زنده شد. تهذیب ، ج ۲، ص ۹۶ و ۹۷.
+ نوشته شده در جمعه پنجم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 6:1 توسط مرادزاده
|
الفبای آفرینش عشق است